از بیت الله الحرام تا بیت رهبری

از بیت الله ‌الحرام تا بیت رهبری

حاشیه‌ی دیدار خانواده‌ی مرحوم حاج عبدالله والی با حضرت خورشید

حاج محمود والی: من بشاگرد بودم، قرار بود حدود ده روز بعد، برای چهارده و پانزده خرداد بیایم تهران. صادق (پسر حاج عبدالله) از تهران زنگ زد، گفت فردا باید تهران باشید،‌ می‌خواهیم برویم دیدار آقا، آن‌هم خصوصی. اولش خیلی جدی نگرفتم، به صادق گفتم اگر توانستم می‌آیم، فکر می‌کردم مثل همان دیدار چهار، پنج سال پیش باشد. یک نفر با کلی منت، یک کارت دیدار به من داد و گفت سرِوقت بیایید. من هم کلی شوق و ذوق داشتم. صبح زود رفتم موهایم را اصلاح کردم، دوش گرفتم، کت و شلوارِ تازه‌اتوکشیده پوشیدم، عطری هم به خود زدم و راه افتادم سمت خیابان فلسطین. دیدار کاملاً خصوصی بود! چندین هزار نفر، به ‌مناسبت روز کارگر، روز پرستار و روز معلم! با ورود آقا چنان فشاری از طرف جمعیت به من آمد که نزدیک بود کُتم پاره شود. خلاصه به زور خودم را به انتهای حسینیه کشاندم، آقا روی بالکن نشسته بودند و گاهی از میان ستون‌ها و سرهایی که بلند می‌شدند، می‌دیدمشان. همان هم غنیمت بود.

صادق گفت: عمو! قضیه جدی است. از دفتر رهبری تماس گرفته‌اند. عمو! عمو! …

 هول شده بودم. ضربان قلبم شدید شده بود. یعنی برویم آقا را از نزدیک ببینیم، یعنی چطو می‌شود؟ اگر چیزی پرسیدند، چه بگویم؟ من که وقتی یک غریبه اسم «حاج عبدالله» را می‌برد، گریه‌ام می‌گیرد، جلوی آقا چطور بر خود مسلط باشم. به سرم زد که بگویم اصلاً نمی‌توانم بیایم!

نفهمیدم با صادق چطور خداحافظی کردم. زنگ زدم به بچه‌های میناب، گفتم هرطور شده، امشب باید بروم تهران.

نگران شدند، گفتم طوری نیست، یک کار واجب دارم. نمی‌خواستم چیزی بگویم. پروازها همه پُر بود. بالاخره با چندین تماس و سفارش،‌ بلیط ساعت دوازده‌ونیم نصف‌شب را برایم گرفتند. یکی از طلبه‌های خمینی‌شهر، بندرعباس کار داشت، با ماشین مرا رساند به فرودگاه. مدام در فکر بودم، هرکار می‌کردم، دلم آرام نمی‌گرفت. به‌ صورت طلبه‌ای که مرا می‌رساند نگاه کردم، چقدر دوست داشتم این بچه‌ها و اساتیدشان، حاج‌آقا مؤمنی، حاج‌آقا مهدوی، حاج‌آقا اسماعیلی و بقیّه، یک روز خدمت آقا برسند. اینها ثمره‌ی عمر حاجی بودند. ساعت سه‌ونیم نصف شب رسیدم فرودگاه مهرآباد. پسرم عباس آمده بود دنبالم.

اول اسم او را برای فردا رد نکرده بودند، اما بعد قولش را دادند. دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید که نکند فردا راهش ندهند. انگار قضیه جدی بود. هنوز کامل باورم نمی‌شد. حاج امیر مکه بود، نمی‌دانستم اگر بفهمد بدون او رفته‌ایم چه حالی می‌شود.

حاج امیر والی: قبل از سفر خیلی خسته بودم، هم جسمی و هم روحی. گفتم می‌روم خودم را می‌اندازم در دامن رسول‌الله و اهل بیت، بعد هم چنگ می‌زنم به پرده‌ی کعبه، تا تازه شوم. سفرِ خوبی بود، احساس آرامش عجیبی داشتم و مثل همه‌ی سفرهای زیارتی، مدام به فکر حاج عبدالله بودم.

دو روز از سفرمان مانده بود، ساعت چهار بعد از ظهر، تازه از مسجد الحرام برگشته بودم که تلفنم زنگ خورد. صادق بود. بعد از سلام و زیارت قبول و… گفت عمو! فردا می‌توانید تهران باشید؟ تا بیایم نگران شوم و بپرسم طوری شده، گفت از دفتر رهبری زنگ زده‌اند، برای نماز ظهر فردا وقت ملاقات خصوصی داده‌اند که برویم خدمت آقا. خشکم زد. چی؟ فردا؟ مطمئنی؟ نمی‌شود یکی، دو روز دیدار را عقب بیندازند. ظاهراً راه حلی نبود، قرار قطعی شده بود و من دو روز از سفرم مانده بود. گفتم ببینم چه کار می‌کنم، شما هم دعا کنید. گفت: عمو! برای شما که کاری ندارد. امیدوار بودم همین‌طور باشد. همان‌وقت رفتم بعثه‌ی رهبری در مکه، من هم خجالتی! مستقیم رفتم پیش مسئولِ اصلی امور حجاج، گفتم: حاج آقا! من فردا باید تهران باشم! گفت: مگر پرواز خودتان کِی است؟ گفتم پس فردا. گفت: ای بابا حاج آقا، یک روز که دیگر این حرف‌ها را ندارد، عجله نکنید، ان‌شاءالله با کاروان خودتان برمی‌گردید. مجبور شدم مقداری از موضع بالا حرف بزنم. گفتم: ببین حاج آقا! من فردا باید برسم خدمت مقام معظم رهبری. پس امشب باید پرواز کنم. نمی‌دانم باور کرد یا نه، اما بالاخره کارم را راه انداخت. یک نامه برایم نوشت، رفتم گذرنامه را از هتل گرفتم که بروم به‌سمت جده.. با هم‌کاروانی‌ها خداحافظی کردم. گفتم کار مهمی در تهران دارم، خیر است ان‌شاءالله. شما فردا در مسجد الحرام دعایم کنید. حتی نرسیدم بروم طواف وداع کنم. حسرتی داشتم برای جدا شدن از بیت‌الله و شوقی برای دیدن نائب امام زمان. تا حالا این‌قدر خوشحال از مکه خارج نشده بودم. تأخیرهای همیشگیِ پروازهای تهران این‌دفعه آزاردهنده‌تر بود. هر دقیقه‌اش به اندازه‌ی ‌ساعت‌ها می‌گذشت. می‌ترسیدم به دیدار نرسم.

بالاخره حدود ساعت پنج صبح رسیدم به فرودگاه مهرآباد. نمازم را همان‌جا خواندم. وقتی رسیدم به خانه، فقط توانستم یک دوش بگیرم، لباس بپوشم و راه بیفتم. نزدیک یک شبانه‌روز بود که نخوابیده بودم.

حاج محمود والی: خیلی خوشحال شدم که فهمیدم حاج امیر توانسته زودتر برگردد. هم برای خودش، هم برای خودم. این‌طوری دلهره‌ام کمتر می‌شد.

حاج امیر آمد دنبالمان، روبوسی کردیم و زیارت قبول گفتیم، بوی کعبه را می‌داد. من . عباس سوار شدیم. صادق و مسعود، پسرهای حاجی و دختر و خانم حاجی هم با یک ماشین دیگر، ‌راه افتادیم سمت بیت رهبری.

در ماشین حرف‌هایمان بیشتر در مورد سفر حاج امیر بود، از عمد بحث را از حادثه‌ای که به سمتش می‌رفتیم، دور می‌کردیم. تا فضا ساکت می‌شد، می‌رفتم توی فکر و ضربانم بالا می‌رفت، معلوم بود حاج امیر هم همین حال را دارد. عباس که کاملاً به‌هم‌ریخته بود، چون هنوز مطمئن نبود که راهش می‌دهند.

کمتر از یک ساعت مانده به اذان ظهر مانده بود که رسیدیم. یکی، یکی اسم‌هایمان را چک کردند. اسم همه در لیست آنها بود غیر از عباس، وارفت. وقتی ما از گیت اول عبور می‌کردیم، با خواهش نگاهم می‌کرد که یک کاری برایش بکنیم. بعد از چند مرحله بازرسی به داخل محوطه‌ی بیت رهبری رسیدیم.

حاج محمود والی و حاج امیر والی

حاج امیر والی: موبایل‌هایمان را تحویل دادیم و داخل شدیم. قبلاً یکی،‌ دو بار اینجا آمده بودم، حتی نماز ظهر و عصر را هم با آقا خوانده بودم، اما این‌طور خصوصی و با دعوت نبود. داخل یک اتاق شدیم که آماده شده بود برای اقامه‌ی نماز. حاج محمود مدام با این و آن صحبت می کرد تا عباس را داخل کند. بالاخره چند دقیقه مانده به اذان، عباس هم خندان و خیسِ عرق وارد اتاق شد.

به غیر از ما هفت نفر، حدود سی نفر از خانواده‌ی مرحوم بهجتی، از روحانیون شاعر و دوستان قدیمی آقا هم دعوت داشتند و با ما در آن اتاق منتظر ورود حضرت آقا بودند. هرچه به اذان نزدیک‌ می‌شدیم،‌حال من خراب‌تر می‌شد، تا حالا این‌طور هول نشده بودم. ثانیه‌ها به‌زور می‌گذشتند. کسی حرف نمی‌زد، من و حاج محمود مدام به همدیگر و ساعت نگاه می‌کردیم. نزدیک به اذان،‌ چند نفر از مسئولین کشوری هم وارد شدند. رفت و آمدها شدت گرفت. همه چیز خبر از نزدیکی ورود آقا می‌داد. اذان را که گفتند، یک‌مرتبه دیدیم همه بلند شدند.

حاج محمود والی: خودم را سپردم به خدا. می‌ترسیدم تُپُق بزنم و آبرویم برود. سر اذان رو به قبله نشستم، سعی کردم خودم را آرام کنم. هنوز اذان تمام نشده بود که دیدم همه بلند شدند. دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم. در فاصله‌ی چهار، پنج متری من، خورشید وارد اتاق شده بود. آقا با حاضرین سلام و علیکی می‌کردند و جلو می‌آمدند. طوری سر می‌گرداندند، انگار دنبال کسی می‌گردند. بُهت تمام وجودم را فرا گرفته بود و خورشید هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. سه‌متر، دومتر، یک متر، من و حاج امیر کنار هم ایستاده بودیم. آقا فقط با حاضرین سلام و علیک می‌کردند، دلم می‌سوخت، می‌خواستم آقا را ببوسم.

همین‌طور که جلو می‌آمدند، چشمشان به ما افتاد. ما سلام کردیم، آقا دیگر چشم از ما برنداشتند، مستقیم آمدند سمتمان.

«برادران والی شما هستید؟»

بله حاج آقا.

«حاج محمود کدامتان است؟»

حاج امیر والی: آقا که جلوی ما آمدند، قلبم داشت می‌ایستاد. پرسیدند، برادران والی شما هستید؟ گفتیم بله. پرسیدند «حاج محمود کدامتان است؟» زبان حاج محمود بند آمده بود، گفتم حاج آقا، ایشون حاج محمود هستند. یک‌مرتبه آقا رو کردند به من، «پس شما حاج امیر هستید».

حاج محمود والی: آقا که گفتند «پس شما حاج امیر هستید» حاج امیر هم همان حالی را پیدا کرد که من داشتم. دیگر هیچ کداممان روی زمین نبودیم. هنوز اثر گرمای‌ اول طلوع خورشید روی قلبم بود که آقا آغوش باز کردند. دیگر نفهیدم چه شد. فقط خودم را در آغوش او دیدم. هنوز که فکرش را می‌کنم،‌ حالم عوض می‌شود. محاسن آقا که به صورتم خورد، مست شدم. دیگر نمی‌فهمیدم چه کار می‌کنم، پیشانی آقا را هم بوسیدم. می‌خواستم این لحظات هیچ‌وقت تمام نشود. تازه یادم آمد دست آقا را نبوسیده‌ام.

حاج امیر والی: نمی‌توانستم یک لحظه چشم از آقا بردارم. اصلاً بقیه‌ی حاضرین را نمی‌دیدم. نفهمیدم چطور شد که یک‌دفعه آقا برگشتند سمت من. یعنی بیا شما را هم ببوسم. من؟

چقدر آقا رشید بودند و نحیف. بعد از بوسیدن پیشانی آقا، با حاج محمود روی دستِ مجروح آقا افتادیم. انگار نسیم بهشت روی صورتمان می‌خورد. اگر همان لحظه می‌گفتند دیدار تمام شد، دیگر هیچ چیز نمی‌خواستیم. در این کمتر از یک دقیقه، اتفاقاتی افتاد که چند لحظه بعدش هم باورمان نمی‌شد، چه رسد به امروز. نماز شروع شد. چه نمازی، هنوز چند متری از زمین ارتفاع داشتیم. بین دو نماز که مکبّر آیه‌ی «ان الله و ملائکته…» را خواند، داشتم مثل بقیه صلوات می‌فرستادم که دیدم چند نفر سرشان را چرخانده‌اند و به من نگاه می‌کنند، خُب بالاخره حجم صدای من، به قول حاج عبدالله ابرقدرتی است؛ ظاهراً از صدای کلّ حاضرین بالاتر بود!

بعد از نماز و تعقیبات، آقا روی صندلی نشستند. من به حاج محمود فشار می‌آوردم که برو جلو، پیش آقا بنشینیم، اما حاج محمود خجالت می‌کشید، تا اینکه یک نفر از عزیزان دفتر به ما اشاره کرد که جلو برویم و ما در فاصله‌ای کم، به دیوار سمت راست آقا تکیه دادیم.

حاج محمود والی: من که رویم نمی‌شد جلو بروم. اما خدا را شکر، نزدیک آقا جایمان دادند. وقتی نشستم، تازه احساس کردم که بعد از آن روبوسی، دیگر اثری از آن دلهره و ترس در وجودم نیست، برعکس، یک آرامش معنوی در قلبم بود و از لحظه لحظه‌ی حضورِ در محضرِ خورشید، لذت و حظ می‌بردم.

آقا اول از خانواده‌ی مرحوم بهجتی تفقد کردند و چند دقیقه‌ای در مورد دوستی چند ده ساله‌ی خودشان با ایشان صحبت کردند. گفتند مرحوم بهجتی «اهل تقوا، ادب، ذوق و وفای رفاقتی بود» و…

بعد رو کردند به ما: خُب و اما بشاگرد. و شروع کردند به صحبت درمورد بشاگرد و حاج عبدالله: «مرحوم آقای حاج عبدالله والی، یکی از آدم‌هایی است که قطعاً در تاریخ انقلاب و تاریخ کشور، اسمش خواهد ماند و نامش به نیکی یاد خواهد شد! خداوند درجاتش را عالی کند.» (متن بیانات) و از بشاگرد گفتند و خاطراتشان از بشاگردی‌ها، در زمان تبعید به ایرانشهر. گفتند که با حاج عبدالله از نزدیک آشنایی نداشتند، اما از خدمات بشاگرد مطلعند. قسمتی از کتاب را خوانده بودند. معلوم بود که خیلی از مطالب را از کتاب به‌خاطر دارند، مثلاً اشاره کردند به اینکه حاج عبدالله موقع سفر خانواده‌اش به بشاگرد، خودش از تهران موادغذایی می‌گرفت و می‌آورد تا در آن روزها غذایشان با اموال بیت‌المال مخلوط نشود و دقت حاجی روی بیت‌المال را تحسین کردند؛ بعد اشاره کردند به پدر و عموهای ما و از دنیا رفتن عجیب و نزدیک به‌هم آنها و گفتند که چه محبتی بین این برادرها بوده است! شما هم حتماً همین‌طور هستید.  (ماجرای پدر و عموهای حاج عبدالله)

یاد روز دفن حاجی افتادم. همه مطمئن بودند که بعد از حاجی، مرگ من هم دور نیست. خودم را آماده کرده بودم، مگر می‌شد بدون حاج عبدالله زندگی کرد. هنوز هم نمی‌دانم خدا روی چه حکمتی من را نگه داشته. من ماندنی نبودم.

حاج امیر والی: مانده بودم که آقا چطور این‌قدر دقیق از حاجی و بشاگرد صحبت می‌کند. از شب قبل در هواپیما، برای خودم یادداشت‌هایی نوشته بودم و کلی فکر کرده بودم که اگر آقا سئوال کردند، چه بگویم. باورم نمی‌شد، آقا تمام نکاتی را که در ذهن من بود، خودشان گفتند، از کتاب و از منطقه و کارهای حاجی، روی همان چیزهایی دست گذاشتند که برای ما مهم بود. روی اخلاص حاجی، گمنام و بدون تابلو کار کردن حاجی، استقامت حاجی و…

همین‌طور که سعی می‌کردم حتی به اندازه‌پلک‌زدنی از دیدن صورت نورانی آقا جا نمانم، در ذهنم مرور می‌کردم که چه باید بگویم، اما آقا همه چیز را فرمودند و من کاملاً خلع سلاح شدم. رو کردند به حاج محمود:‌ »خُب حاج محمود آقا! شما بگویید، الان بشاگرد چه‌طور است؟» مانده بودم حاج محمود چه می‌خواهد بگوید و اصلاً چطور می تواند حرف بزند، اما حاج محمود قوی شروع کرد.

حاج محمود والی: انگار وقت سحر، مقابل دریا نشسته بودم و نسیم خنک به صورتم می‌خورد، چشمانم ماتِ خورشید ملایم صبح. آقا رو کردند به من و خواستند از بشاگرد بگویم. الان که فکر می‌کنم، باورم نمی‌شود که بلند شدم و راحت شروع کردم به صحبت کردن. من در مقابل جمع‌های کوچک هم برای سخنرانی هول می‌شدم و تُپُق می‌زدم. حالا جلوی ولیّ امر مسلمین جهان، ایستاده بودم و روان حرف می‌زدم. انگار آن بیان و آن زبان، بیان و زبان من نبودند. گفتم امروز دیگر بشاگرد، یک منطقه‌محروم نیست و در مورد شرایط امروز بشاگرد و بعضی فعالیت‌های حاج عبدالله توضیح دادم. آقا با لبخندی به من نگاه می‌کردند و بعضاً سر تکان می‌دادند. اصلاً نمی‌دانم چقدر طول کشید.


حاج امیر والی: یعنی این همان حاج محمود بود! چنان شمرده و آرام صحبت می‌کرد که همه‌ی ما مانده بودیم. مرتب به آقا و حاج محمود نگاه می‌کردم؛‌ خیلی عجیب بود. بعد از صحبت حاج محمود، آقا گفتند ظاهراً شما تازه عروسی کرده بودید که به بشاگرد رفتید، خوب شد که شهید نشدید، وگرنه می‌شدید «حنظله‌ی غسیل الملائکه». مزاح آقا فضای جلسه را عوض کرد. آقا خودشان هم خندیدند، چه خنده‌ی زیبایی. بعد، از صادق و مسعود و عباس درباره‌ی کارشان سئوال کردند، دختر حاجی هم در مورد تحصیلاتش به آقا گفت و نوبت رسید به خانم حاج عبدالله.

حاج محمود والی: آقا از من پرسیدند شما چقدر بشاگرد می‌مانید، چقدر اینجا؟ گفتم قدیم‌ها بیشتر می‌ماندیم، ولی الان هر دو ماه یک سری به تهران می‌زنیم. آقا گفتند زن و بچه از شما راضی هستند؟ حاضرین لبخندی زدند. بعد آقا رو کردند به خانم حاج عبدالله، و خیلی او را تکریم کردند و بعد هم گفتند: «بخش عمده از ثواب کاری که انجام می‌گیرد، مال شماست و…»

حدود نیم‌ساعت از شروع صحبت‌های آقا می‌گذشت، نمی‌خواستم این لحظات تمام شود، اما شد. آقا دعا کردند و بلند شدند.

ابتدا خانواده‌ی آقای بهجتی دور آقا را گرفتند. من هم از کنار نگاه می‌کردم و آرزو داشتم که یک بار دیگر آقا را ببوسم. یک‌مرتبه آقا به من اشاره کردند و دست باز کردند. من همیشه از حاج امیر عقب می‌افتادم، اما این بار جلوتر بودم و رفتم در آغوش خورشید. کاش آن لحظات تمام نمی‌شد.

حاج امیر آن طرف ایستاده بود، معلوم بود دلش می‌خواهد جلو بیاید، اما فشردگی جمعیت و شرم اجازه نمی‌دهد. آقا به سمت حاج امیر برگشتند و دستی تکان دادند.

حاج امیر والی: آن لحظه حاضر بودم هر چه دارم بدهم تا دوباره آقا را ببوسم، اما جمعیت دور آقا را گرفته بودند، نمی‌توانستم بروم آنها را کنار بزنم. همین‌طور ایستاده بودم منتظر. نوه‌ی آقای بهجتی چفیه‌ی آقا را گرفت، کلی برایش نقشه کشیده بودم، با خودم گفتم او توفیقش بیشتر بود. در همین حال و هوا، با حسرت آقا را از کنار نگاه می کردم که یک‌مرتبه آقا برگشتند طرف من، دستشان را بالا آوردند و به من اشاره کردند؛ گفتند: «حاج امیر! بیا ببوسمت».

حاج محمود والی: دیگر حاج امیر در این عالم نبود، مردم خودبه‌خود از بین آقا و حاج امیر کنار رفتند و حاج امیر رفت در آغوش آقا. مرتب صورت آقا را می‌بوسید. حال عجیبی داشت،‌ محافظ‌ها هم بندگان خدا فقط با تعجب به ما نگاه می کردند. ما اصرار داشتیم پیشانی آقا را ببوسیم. و قد رشید آقا در مقابل قد کوتاه ما، موجب شده بود هر بار سر آقا را پایین بیاوریم؛ و این در عُرف محافظ‌ها، گناهی بزرگ بود، اما محبت آقا روی ما را زیاد کرده بود.

دست آقا را بوسیدیم و آقا بعد از خداحافظی از جمع، از اتاق خارج شدند. چند دقیقه بعد، یکی از مسئولین دفتر، سه چفیه‌ی متبرک آقا را برای ما سه خانواده آورد.

حاج امیر والی: من تا عصر در حال خودم نبودم. اشاره و محبت آقا مرتب جلوی چشم‌ و در گوشم بود. نمی‌خواستم از آن اتاق خارج شوم، اما چاره‌ای نبود. دیدار تمام شد و من از آن روز فکر می کنم که آیا امکان تکرار این زیارت هست؟

حاج محمود والی: آن یک ساعت، خستگیِ ۲۸ سال بشاگرد ماندن را از تن و جان من بیرون کرد. حاج امیر هم همین حال را داشت. انگار تازه و جوان، می‌خواستیم برویم مشغول خدمت به بشاگردی‌ها شویم.

من مطمئنم که روح حاجی در این دیدار حاضر بود و اصلاً مثل همه‌ی کارهای بشاگرد، شاید او این برنامه را ریخته بود. خدا نصیب همه بکند.