۲۷کیلومتر پیاده روی برای دسترسی به پزشک
روستای “چین” یکی از روستاهای بسیار محروم و فقیرنشین استان چهارمحال و بختیاری است که مردم آن با سخت ترین مشکلات وناچیزترین امکانات دست و پنجه نرم می کنند.
به گزارش خبرنگار مهر، روستایی در استان چهارمحال و بختیاری با نام چین وجود دارد که شاید بتوان گفت یکی از محروم ترین روستاهای کشور است.
روستای چین از توابع شهرستان کوهرنگ روستایی محصور شده در میان برف است که مردم آن با سخت ترین مشکلات، زندگی می کنند و روزگار می گذرانند.
افزون بر۲۵۰ مرد و زن سختکوش در میان رشته کوههای زاگرس در استان چهار محال و بختیاری در میان برف با ارتفاعی بیش از دو متر به سختی زندگی می کنند و در آنجا خبری از زرق و برق دنیا نیست.
مردم این روستا با وجود این سختیها و با کمترین و ناچیزترین امکانات همچنان به کار و تلاش ادامه میدهند و در مقابل سختی ها مقاومت میکنند.
خانه های این روستا ازسنگ، گل و درختان جنگلی ساخته شده و مردم این روستا سرمای سخت زمستان کوهرنگ را با کمترین امکانات می گذرانند.
این روستا دارای یک مدرسه ابتدایی با ۳۵ دانش آموز پسر و دختر است.
مردم این روستا در هنگام بیماری باید با پای پیاده ۲۷ کیلومتر را طی کنند تا به نزدیک ترین مرکز بهداشت که در روستای خویه است برسند.
وی با بیان اینکه مردم این روستا از سادات هستند، بیان داشت: مردم روستای چین مردمانی با صفا و مهمان نواز هستند.
بخشدار مرکزی کوهرنگ با بیان اینکه نزدیکترین مرکز بهداشت به این روستا مرکز بهداشت روستای خویه است، تصریح کرد: مردم روستای چین باید مسافت ۲۷ کیلومتر را با پای پیاده طی کنند تا به پزشک مستقردر این مرکز دسترسی پیدا کنند.
بخشدار مرکزی کوهرنگ با اشاره به اینکه خدمات بهداشتی و درمانی یکی از مشکلات مهم این روستا است، بیان داشت: تاکنون تعدادی بیماراز جمله زنان باردار در راه رسیدن به پزشک جان خود را از دست داده اند.
از بیت الله الحرام تا بیت رهبری
از بیت الله الحرام تا بیت رهبری
حاشیهی دیدار خانوادهی مرحوم حاج عبدالله والی با حضرت خورشید
حاج محمود والی: من بشاگرد بودم، قرار بود حدود ده روز بعد، برای چهارده و پانزده خرداد بیایم تهران. صادق (پسر حاج عبدالله) از تهران زنگ زد، گفت فردا باید تهران باشید، میخواهیم برویم دیدار آقا، آنهم خصوصی. اولش خیلی جدی نگرفتم، به صادق گفتم اگر توانستم میآیم، فکر میکردم مثل همان دیدار چهار، پنج سال پیش باشد. یک نفر با کلی منت، یک کارت دیدار به من داد و گفت سرِوقت بیایید. من هم کلی شوق و ذوق داشتم. صبح زود رفتم موهایم را اصلاح کردم، دوش گرفتم، کت و شلوارِ تازهاتوکشیده پوشیدم، عطری هم به خود زدم و راه افتادم سمت خیابان فلسطین. دیدار کاملاً خصوصی بود! چندین هزار نفر، به مناسبت روز کارگر، روز پرستار و روز معلم! با ورود آقا چنان فشاری از طرف جمعیت به من آمد که نزدیک بود کُتم پاره شود. خلاصه به زور خودم را به انتهای حسینیه کشاندم، آقا روی بالکن نشسته بودند و گاهی از میان ستونها و سرهایی که بلند میشدند، میدیدمشان. همان هم غنیمت بود.
صادق گفت: عمو! قضیه جدی است. از دفتر رهبری تماس گرفتهاند. عمو! عمو! …
هول شده بودم. ضربان قلبم شدید شده بود. یعنی برویم آقا را از نزدیک ببینیم، یعنی چطو میشود؟ اگر چیزی پرسیدند، چه بگویم؟ من که وقتی یک غریبه اسم «حاج عبدالله» را میبرد، گریهام میگیرد، جلوی آقا چطور بر خود مسلط باشم. به سرم زد که بگویم اصلاً نمیتوانم بیایم!
نفهمیدم با صادق چطور خداحافظی کردم. زنگ زدم به بچههای میناب، گفتم هرطور شده، امشب باید بروم تهران.
نگران شدند، گفتم طوری نیست، یک کار واجب دارم. نمیخواستم چیزی بگویم. پروازها همه پُر بود. بالاخره با چندین تماس و سفارش، بلیط ساعت دوازدهونیم نصفشب را برایم گرفتند. یکی از طلبههای خمینیشهر، بندرعباس کار داشت، با ماشین مرا رساند به فرودگاه. مدام در فکر بودم، هرکار میکردم، دلم آرام نمیگرفت. به صورت طلبهای که مرا میرساند نگاه کردم، چقدر دوست داشتم این بچهها و اساتیدشان، حاجآقا مؤمنی، حاجآقا مهدوی، حاجآقا اسماعیلی و بقیّه، یک روز خدمت آقا برسند. اینها ثمرهی عمر حاجی بودند. ساعت سهونیم نصف شب رسیدم فرودگاه مهرآباد. پسرم عباس آمده بود دنبالم.
اول اسم او را برای فردا رد نکرده بودند، اما بعد قولش را دادند. دلش مثل سیر و سرکه میجوشید که نکند فردا راهش ندهند. انگار قضیه جدی بود. هنوز کامل باورم نمیشد. حاج امیر مکه بود، نمیدانستم اگر بفهمد بدون او رفتهایم چه حالی میشود.
حاج امیر والی: قبل از سفر خیلی خسته بودم، هم جسمی و هم روحی. گفتم میروم خودم را میاندازم در دامن رسولالله و اهل بیت، بعد هم چنگ میزنم به پردهی کعبه، تا تازه شوم. سفرِ خوبی بود، احساس آرامش عجیبی داشتم و مثل همهی سفرهای زیارتی، مدام به فکر حاج عبدالله بودم.
دو روز از سفرمان مانده بود، ساعت چهار بعد از ظهر، تازه از مسجد الحرام برگشته بودم که تلفنم زنگ خورد. صادق بود. بعد از سلام و زیارت قبول و… گفت عمو! فردا میتوانید تهران باشید؟ تا بیایم نگران شوم و بپرسم طوری شده، گفت از دفتر رهبری زنگ زدهاند، برای نماز ظهر فردا وقت ملاقات خصوصی دادهاند که برویم خدمت آقا. خشکم زد. چی؟ فردا؟ مطمئنی؟ نمیشود یکی، دو روز دیدار را عقب بیندازند. ظاهراً راه حلی نبود، قرار قطعی شده بود و من دو روز از سفرم مانده بود. گفتم ببینم چه کار میکنم، شما هم دعا کنید. گفت: عمو! برای شما که کاری ندارد. امیدوار بودم همینطور باشد. همانوقت رفتم بعثهی رهبری در مکه، من هم خجالتی! مستقیم رفتم پیش مسئولِ اصلی امور حجاج، گفتم: حاج آقا! من فردا باید تهران باشم! گفت: مگر پرواز خودتان کِی است؟ گفتم پس فردا. گفت: ای بابا حاج آقا، یک روز که دیگر این حرفها را ندارد، عجله نکنید، انشاءالله با کاروان خودتان برمیگردید. مجبور شدم مقداری از موضع بالا حرف بزنم. گفتم: ببین حاج آقا! من فردا باید برسم خدمت مقام معظم رهبری. پس امشب باید پرواز کنم. نمیدانم باور کرد یا نه، اما بالاخره کارم را راه انداخت. یک نامه برایم نوشت، رفتم گذرنامه را از هتل گرفتم که بروم بهسمت جده.. با همکاروانیها خداحافظی کردم. گفتم کار مهمی در تهران دارم، خیر است انشاءالله. شما فردا در مسجد الحرام دعایم کنید. حتی نرسیدم بروم طواف وداع کنم. حسرتی داشتم برای جدا شدن از بیتالله و شوقی برای دیدن نائب امام زمان. تا حالا اینقدر خوشحال از مکه خارج نشده بودم. تأخیرهای همیشگیِ پروازهای تهران ایندفعه آزاردهندهتر بود. هر دقیقهاش به اندازهی ساعتها میگذشت. میترسیدم به دیدار نرسم.
بالاخره حدود ساعت پنج صبح رسیدم به فرودگاه مهرآباد. نمازم را همانجا خواندم. وقتی رسیدم به خانه، فقط توانستم یک دوش بگیرم، لباس بپوشم و راه بیفتم. نزدیک یک شبانهروز بود که نخوابیده بودم.
حاج محمود والی: خیلی خوشحال شدم که فهمیدم حاج امیر توانسته زودتر برگردد. هم برای خودش، هم برای خودم. اینطوری دلهرهام کمتر میشد.
حاج امیر آمد دنبالمان، روبوسی کردیم و زیارت قبول گفتیم، بوی کعبه را میداد. من . عباس سوار شدیم. صادق و مسعود، پسرهای حاجی و دختر و خانم حاجی هم با یک ماشین دیگر، راه افتادیم سمت بیت رهبری.
در ماشین حرفهایمان بیشتر در مورد سفر حاج امیر بود، از عمد بحث را از حادثهای که به سمتش میرفتیم، دور میکردیم. تا فضا ساکت میشد، میرفتم توی فکر و ضربانم بالا میرفت، معلوم بود حاج امیر هم همین حال را دارد. عباس که کاملاً بههمریخته بود، چون هنوز مطمئن نبود که راهش میدهند.
کمتر از یک ساعت مانده به اذان ظهر مانده بود که رسیدیم. یکی، یکی اسمهایمان را چک کردند. اسم همه در لیست آنها بود غیر از عباس، وارفت. وقتی ما از گیت اول عبور میکردیم، با خواهش نگاهم میکرد که یک کاری برایش بکنیم. بعد از چند مرحله بازرسی به داخل محوطهی بیت رهبری رسیدیم.
حاج امیر والی: موبایلهایمان را تحویل دادیم و داخل شدیم. قبلاً یکی، دو بار اینجا آمده بودم، حتی نماز ظهر و عصر را هم با آقا خوانده بودم، اما اینطور خصوصی و با دعوت نبود. داخل یک اتاق شدیم که آماده شده بود برای اقامهی نماز. حاج محمود مدام با این و آن صحبت می کرد تا عباس را داخل کند. بالاخره چند دقیقه مانده به اذان، عباس هم خندان و خیسِ عرق وارد اتاق شد.
به غیر از ما هفت نفر، حدود سی نفر از خانوادهی مرحوم بهجتی، از روحانیون شاعر و دوستان قدیمی آقا هم دعوت داشتند و با ما در آن اتاق منتظر ورود حضرت آقا بودند. هرچه به اذان نزدیک میشدیم،حال من خرابتر میشد، تا حالا اینطور هول نشده بودم. ثانیهها بهزور میگذشتند. کسی حرف نمیزد، من و حاج محمود مدام به همدیگر و ساعت نگاه میکردیم. نزدیک به اذان، چند نفر از مسئولین کشوری هم وارد شدند. رفت و آمدها شدت گرفت. همه چیز خبر از نزدیکی ورود آقا میداد. اذان را که گفتند، یکمرتبه دیدیم همه بلند شدند.
حاج محمود والی: خودم را سپردم به خدا. میترسیدم تُپُق بزنم و آبرویم برود. سر اذان رو به قبله نشستم، سعی کردم خودم را آرام کنم. هنوز اذان تمام نشده بود که دیدم همه بلند شدند. دیگر حال خودم را نمیفهمیدم. در فاصلهی چهار، پنج متری من، خورشید وارد اتاق شده بود. آقا با حاضرین سلام و علیکی میکردند و جلو میآمدند. طوری سر میگرداندند، انگار دنبال کسی میگردند. بُهت تمام وجودم را فرا گرفته بود و خورشید هر لحظه نزدیکتر میشد. سهمتر، دومتر، یک متر، من و حاج امیر کنار هم ایستاده بودیم. آقا فقط با حاضرین سلام و علیک میکردند، دلم میسوخت، میخواستم آقا را ببوسم.
همینطور که جلو میآمدند، چشمشان به ما افتاد. ما سلام کردیم، آقا دیگر چشم از ما برنداشتند، مستقیم آمدند سمتمان.
«برادران والی شما هستید؟»
بله حاج آقا.
«حاج محمود کدامتان است؟»
حاج امیر والی: آقا که جلوی ما آمدند، قلبم داشت میایستاد. پرسیدند، برادران والی شما هستید؟ گفتیم بله. پرسیدند «حاج محمود کدامتان است؟» زبان حاج محمود بند آمده بود، گفتم حاج آقا، ایشون حاج محمود هستند. یکمرتبه آقا رو کردند به من، «پس شما حاج امیر هستید».
…
حاج محمود والی: آقا که گفتند «پس شما حاج امیر هستید» حاج امیر هم همان حالی را پیدا کرد که من داشتم. دیگر هیچ کداممان روی زمین نبودیم. هنوز اثر گرمای اول طلوع خورشید روی قلبم بود که آقا آغوش باز کردند. دیگر نفهیدم چه شد. فقط خودم را در آغوش او دیدم. هنوز که فکرش را میکنم، حالم عوض میشود. محاسن آقا که به صورتم خورد، مست شدم. دیگر نمیفهمیدم چه کار میکنم، پیشانی آقا را هم بوسیدم. میخواستم این لحظات هیچوقت تمام نشود. تازه یادم آمد دست آقا را نبوسیدهام.
حاج امیر والی: نمیتوانستم یک لحظه چشم از آقا بردارم. اصلاً بقیهی حاضرین را نمیدیدم. نفهمیدم چطور شد که یکدفعه آقا برگشتند سمت من. یعنی بیا شما را هم ببوسم. من؟
چقدر آقا رشید بودند و نحیف. بعد از بوسیدن پیشانی آقا، با حاج محمود روی دستِ مجروح آقا افتادیم. انگار نسیم بهشت روی صورتمان میخورد. اگر همان لحظه میگفتند دیدار تمام شد، دیگر هیچ چیز نمیخواستیم. در این کمتر از یک دقیقه، اتفاقاتی افتاد که چند لحظه بعدش هم باورمان نمیشد، چه رسد به امروز. نماز شروع شد. چه نمازی، هنوز چند متری از زمین ارتفاع داشتیم. بین دو نماز که مکبّر آیهی «ان الله و ملائکته…» را خواند، داشتم مثل بقیه صلوات میفرستادم که دیدم چند نفر سرشان را چرخاندهاند و به من نگاه میکنند، خُب بالاخره حجم صدای من، به قول حاج عبدالله ابرقدرتی است؛ ظاهراً از صدای کلّ حاضرین بالاتر بود!
بعد از نماز و تعقیبات، آقا روی صندلی نشستند. من به حاج محمود فشار میآوردم که برو جلو، پیش آقا بنشینیم، اما حاج محمود خجالت میکشید، تا اینکه یک نفر از عزیزان دفتر به ما اشاره کرد که جلو برویم و ما در فاصلهای کم، به دیوار سمت راست آقا تکیه دادیم.
حاج محمود والی: من که رویم نمیشد جلو بروم. اما خدا را شکر، نزدیک آقا جایمان دادند. وقتی نشستم، تازه احساس کردم که بعد از آن روبوسی، دیگر اثری از آن دلهره و ترس در وجودم نیست، برعکس، یک آرامش معنوی در قلبم بود و از لحظه لحظهی حضورِ در محضرِ خورشید، لذت و حظ میبردم.
آقا اول از خانوادهی مرحوم بهجتی تفقد کردند و چند دقیقهای در مورد دوستی چند ده سالهی خودشان با ایشان صحبت کردند. گفتند مرحوم بهجتی «اهل تقوا، ادب، ذوق و وفای رفاقتی بود» و…
بعد رو کردند به ما: خُب و اما بشاگرد. و شروع کردند به صحبت درمورد بشاگرد و حاج عبدالله: «مرحوم آقای حاج عبدالله والی، یکی از آدمهایی است که قطعاً در تاریخ انقلاب و تاریخ کشور، اسمش خواهد ماند و نامش به نیکی یاد خواهد شد! خداوند درجاتش را عالی کند.» (متن بیانات) و از بشاگرد گفتند و خاطراتشان از بشاگردیها، در زمان تبعید به ایرانشهر. گفتند که با حاج عبدالله از نزدیک آشنایی نداشتند، اما از خدمات بشاگرد مطلعند. قسمتی از کتاب را خوانده بودند. معلوم بود که خیلی از مطالب را از کتاب بهخاطر دارند، مثلاً اشاره کردند به اینکه حاج عبدالله موقع سفر خانوادهاش به بشاگرد، خودش از تهران موادغذایی میگرفت و میآورد تا در آن روزها غذایشان با اموال بیتالمال مخلوط نشود و دقت حاجی روی بیتالمال را تحسین کردند؛ بعد اشاره کردند به پدر و عموهای ما و از دنیا رفتن عجیب و نزدیک بههم آنها و گفتند که چه محبتی بین این برادرها بوده است! شما هم حتماً همینطور هستید. (ماجرای پدر و عموهای حاج عبدالله)
یاد روز دفن حاجی افتادم. همه مطمئن بودند که بعد از حاجی، مرگ من هم دور نیست. خودم را آماده کرده بودم، مگر میشد بدون حاج عبدالله زندگی کرد. هنوز هم نمیدانم خدا روی چه حکمتی من را نگه داشته. من ماندنی نبودم.
حاج امیر والی: مانده بودم که آقا چطور اینقدر دقیق از حاجی و بشاگرد صحبت میکند. از شب قبل در هواپیما، برای خودم یادداشتهایی نوشته بودم و کلی فکر کرده بودم که اگر آقا سئوال کردند، چه بگویم. باورم نمیشد، آقا تمام نکاتی را که در ذهن من بود، خودشان گفتند، از کتاب و از منطقه و کارهای حاجی، روی همان چیزهایی دست گذاشتند که برای ما مهم بود. روی اخلاص حاجی، گمنام و بدون تابلو کار کردن حاجی، استقامت حاجی و…
همینطور که سعی میکردم حتی به اندازهپلکزدنی از دیدن صورت نورانی آقا جا نمانم، در ذهنم مرور میکردم که چه باید بگویم، اما آقا همه چیز را فرمودند و من کاملاً خلع سلاح شدم. رو کردند به حاج محمود: »خُب حاج محمود آقا! شما بگویید، الان بشاگرد چهطور است؟» مانده بودم حاج محمود چه میخواهد بگوید و اصلاً چطور می تواند حرف بزند، اما حاج محمود قوی شروع کرد.
حاج محمود والی: انگار وقت سحر، مقابل دریا نشسته بودم و نسیم خنک به صورتم میخورد، چشمانم ماتِ خورشید ملایم صبح. آقا رو کردند به من و خواستند از بشاگرد بگویم. الان که فکر میکنم، باورم نمیشود که بلند شدم و راحت شروع کردم به صحبت کردن. من در مقابل جمعهای کوچک هم برای سخنرانی هول میشدم و تُپُق میزدم. حالا جلوی ولیّ امر مسلمین جهان، ایستاده بودم و روان حرف میزدم. انگار آن بیان و آن زبان، بیان و زبان من نبودند. گفتم امروز دیگر بشاگرد، یک منطقهمحروم نیست و در مورد شرایط امروز بشاگرد و بعضی فعالیتهای حاج عبدالله توضیح دادم. آقا با لبخندی به من نگاه میکردند و بعضاً سر تکان میدادند. اصلاً نمیدانم چقدر طول کشید.
حاج امیر والی: یعنی این همان حاج محمود بود! چنان شمرده و آرام صحبت میکرد که همهی ما مانده بودیم. مرتب به آقا و حاج محمود نگاه میکردم؛ خیلی عجیب بود. بعد از صحبت حاج محمود، آقا گفتند ظاهراً شما تازه عروسی کرده بودید که به بشاگرد رفتید، خوب شد که شهید نشدید، وگرنه میشدید «حنظلهی غسیل الملائکه». مزاح آقا فضای جلسه را عوض کرد. آقا خودشان هم خندیدند، چه خندهی زیبایی. بعد، از صادق و مسعود و عباس دربارهی کارشان سئوال کردند، دختر حاجی هم در مورد تحصیلاتش به آقا گفت و نوبت رسید به خانم حاج عبدالله.
حاج محمود والی: آقا از من پرسیدند شما چقدر بشاگرد میمانید، چقدر اینجا؟ گفتم قدیمها بیشتر میماندیم، ولی الان هر دو ماه یک سری به تهران میزنیم. آقا گفتند زن و بچه از شما راضی هستند؟ حاضرین لبخندی زدند. بعد آقا رو کردند به خانم حاج عبدالله، و خیلی او را تکریم کردند و بعد هم گفتند: «بخش عمده از ثواب کاری که انجام میگیرد، مال شماست و…»
حدود نیمساعت از شروع صحبتهای آقا میگذشت، نمیخواستم این لحظات تمام شود، اما شد. آقا دعا کردند و بلند شدند.
ابتدا خانوادهی آقای بهجتی دور آقا را گرفتند. من هم از کنار نگاه میکردم و آرزو داشتم که یک بار دیگر آقا را ببوسم. یکمرتبه آقا به من اشاره کردند و دست باز کردند. من همیشه از حاج امیر عقب میافتادم، اما این بار جلوتر بودم و رفتم در آغوش خورشید. کاش آن لحظات تمام نمیشد.
حاج امیر آن طرف ایستاده بود، معلوم بود دلش میخواهد جلو بیاید، اما فشردگی جمعیت و شرم اجازه نمیدهد. آقا به سمت حاج امیر برگشتند و دستی تکان دادند.
حاج امیر والی: آن لحظه حاضر بودم هر چه دارم بدهم تا دوباره آقا را ببوسم، اما جمعیت دور آقا را گرفته بودند، نمیتوانستم بروم آنها را کنار بزنم. همینطور ایستاده بودم منتظر. نوهی آقای بهجتی چفیهی آقا را گرفت، کلی برایش نقشه کشیده بودم، با خودم گفتم او توفیقش بیشتر بود. در همین حال و هوا، با حسرت آقا را از کنار نگاه می کردم که یکمرتبه آقا برگشتند طرف من، دستشان را بالا آوردند و به من اشاره کردند؛ گفتند: «حاج امیر! بیا ببوسمت».
حاج محمود والی: دیگر حاج امیر در این عالم نبود، مردم خودبهخود از بین آقا و حاج امیر کنار رفتند و حاج امیر رفت در آغوش آقا. مرتب صورت آقا را میبوسید. حال عجیبی داشت، محافظها هم بندگان خدا فقط با تعجب به ما نگاه می کردند. ما اصرار داشتیم پیشانی آقا را ببوسیم. و قد رشید آقا در مقابل قد کوتاه ما، موجب شده بود هر بار سر آقا را پایین بیاوریم؛ و این در عُرف محافظها، گناهی بزرگ بود، اما محبت آقا روی ما را زیاد کرده بود.
دست آقا را بوسیدیم و آقا بعد از خداحافظی از جمع، از اتاق خارج شدند. چند دقیقه بعد، یکی از مسئولین دفتر، سه چفیهی متبرک آقا را برای ما سه خانواده آورد.
حاج امیر والی: من تا عصر در حال خودم نبودم. اشاره و محبت آقا مرتب جلوی چشم و در گوشم بود. نمیخواستم از آن اتاق خارج شوم، اما چارهای نبود. دیدار تمام شد و من از آن روز فکر می کنم که آیا امکان تکرار این زیارت هست؟
حاج محمود والی: آن یک ساعت، خستگیِ ۲۸ سال بشاگرد ماندن را از تن و جان من بیرون کرد. حاج امیر هم همین حال را داشت. انگار تازه و جوان، میخواستیم برویم مشغول خدمت به بشاگردیها شویم.
من مطمئنم که روح حاجی در این دیدار حاضر بود و اصلاً مثل همهی کارهای بشاگرد، شاید او این برنامه را ریخته بود. خدا نصیب همه بکند.
آقای رضا امیرخانی در هفتمین سالگرد حاج عبدالله والی
آقای رضا امیرخانی در هفتمین سالگرد حاج عبدالله والی: سالی یکبار میرفتم حاجعبدالله را میدیدم، شارژ میشدم و یک سال کار میکردم.
سخنان آقای رضا امیرخانی در مراسم «شیدای ولی، هفتمین سالگرد ارتحال حاجعبدالله والی»:
بسم الله الرحمن الرحیم
الیه یصعد کلمه الطیب و العمل الصالح یرفعه
حضور مثل بندهای در این محفل و این مجلس و در این بلندای سخنگاه درواقع دو اشتباه است. اشتباه اول، اشتباهی است نهچندان شیرین و اشتباه دوم، اتفاقاً اشتباهی است بسیار شیرین. اشتباه نهچندان شیرین این است که در مسجدی که جای قالالباقرعلیهالسلام و قالالصادقعلیهالسلام است، بطور طبیعی ماها باید مستمع و پامنبری باشیم. اما اشتباه شیرین که من فخر میفروشم به این اشتباه، این است که نام بنده سیاهکارِ سیاهرویی مثل من، در محفل و مجلس مرحوم حاجعبدالله والی شنیده بشود. من این اشتباه را به فال نیک میگیرم، از این جهت که رجاء واثق دارم چنین اشتباهی در عالم دیگر هم تکرار بشود و آنجا هم ما را به اشتباه جزو یاران، دوستداران و مریدان مرحوم عبداله والی بشناسند! از آنجائیکه یکبار در خانه خدا این اشتباه اتفاق افتاد، رجاء واثق دارم که در دستگاه خدا هم این اشتباه صورت بگیرد.
اینکه چگونه ما با کسی همچون مرحوم عبدالهوالی آشنا شدیم، برنمیگردد به چیزی از جنس فضل و فضیلتی که در ما باشد. من از جناب زُهیر، از یاران حضرت اباعبدالله آموختهام. ایشان در صحرای کربلا وقتی شماتتش کردند، حکمتی را بیان کرد که در این حکمت به گمان من بسیار نکات درخشانی مستتر است. بلاقیاس، که فرمودند: «نحن اهل البیت لایقاس بنا أحد»، کسی را با ما اهل بیت قیاس نکنید. نه، حاجعبدالله امروز افتخارش این است و ما هم امیدواریم که سر سفره اباعبداله باشد و دلخوشیاش همیشه این بود که خادم نوکران اباعبداله باشد. از آن طرف ما هم میدانیم آن فلزی که در وجود ما هست، نعل اسب جناب زهیر هم نمیشود؛ بلکه من میخواهم بگویم در رابطه زهیر و اباعبدالله یک نکتهای بود که وقتی دشمنان، زهیر را شماتت کردند که: چه شد به لشکر اباعبدالله پیوستی؟ تو که با ایشان همراه نبودی، همفکر نبودی، چه شد که پیوستی؟ یک جمله کوتاه گفت، سخنرانی نکرد، تحلیل نکرد، فرمود: راه ما را بههم رساند. ما راه خودمان را میرفتیم، امام حسین هم راه خودش را. راه ما را یکجا بههم رساند. حقیقت این است که برای من روسیاهی، نزدیکی به حاجعبدالله والی هم عین همین بود. من هرچه فکر میکنم، میبینم راه ما را بههم رساند. ما هیچ ربطی و هیچ نزدیکیای نداشتیم و من این را میگذارم به حساب آن چیزی که علما گفتهاند توفیقات. توفیقات قرار نیست به مزد داده بشود، اصلاً مزدی در کار نبود. دیدن حاجعبدالله برای ما اینطوری بود.
بیست سال پیش که جوانتر بودم، یک روزی که اتفاقاً فکر میکنم پنجشنبه روزی بود، در میدان ونک با یکی از رفقا ایستاده بودم. نگفت یک منطقه محرومی هست، نگفت مثلاً یک جای دیدنی هست، نگفت مثلاً یک جایی، دوستانی هستند که مشغول کار جهادی هستند؛ گفت: یک آدم دیدنی وجود دارد، میآیی برویم او را ببینیم؟ گفتم: برویم. گفت: کِی؟ گفتم: همین الان. من فکر میکردم یک جایی است که فوقش باید از اینطرف شهر برویم آنطرف شهر. راه افتادیم و رفتیم. آرام آرام از میدان ونک راه افتادیم. گفت: حالا باید برویم. رفتیم نماز مغربوعشا را در جمکران قم خواندیم. تابستان بود، تیرماه. نماز صبح را در یزد خواندیم، نماز ظهروعصر را در مسجدی در میناب خواندیم، بعد خدمت حاجعبدالله والی در میناب رسیدیم. ایشان ما را دید و فرمود که فلانی آمدی اینجا چهکار؟ من گفتم: ما آمدهایم زیارت شما. ایشان فرمودند که میرفتید قم زیارت حضرت معصومه؛ زیارت مال حضرت معصومه است. واقیعت این است که این مهربانیهایی که ما توی این مجالس میگوییم، بعد از شناخت ایشان بود، والّا ایشان هم آن وجهه جلالی را داشتند و هم آن وجهه جمالی را.
من ساعت دوازده ظهر رسیده بودم میناب، ساعت یک در خدمت ایشان ناهاری خوردیم، بعد گفتند: خب، حالا دیدید دیگر ما را! بسمالله، خوش آمدید، بیایید بروید خانهتان! گفتیم حالا ما تا اینجا آمدیم، برویم بشاگرد را هم ببینیم. گفت: نه، اگر برای دیدن آمدید، من ماشین بیتالمال در اختیارتان نمیگذارم. حالا شما تصور بفرمایید ما مهمان کسی شدیم، بعد از شانزده، هفده ساعت، بعد از هزار کیلومتر رسیدیم خدمتشان، با همین صراحت گفت: اگر برای دیدن آمدید، با ماشین خودتان بروید. گفتیم از کجا؟ گفت از این جاده میروید، میخورَد به بشاگرد، خمینیشهر. حالا دوستانی که اینجا هستند و فراوان رفتهاند، میدانند این جاده یعنی چه؟! ما حدود ساعت دو، سه بعد ازظهر راه افتادیم یکِ نصفشب با کلی آیه و قرآن و نذر و نیاز و توسل رسیدیم به خمینیشهر! این بارِ اولی بود که من مرحوم حاجعبدالله را دیدم و واقعیت این است، حالا که میخواهیم نَقلش کنیم، میبینیم خیلی هم تند و تیز بود، خیلی هم تلخ بود، ولی آن چیزی که ما در آن آدم دیدیم و آن چیز ما را جذب میکرد، آن خلوص و آن اخلاص و آن وجود بود. آن سعه وجودی بود که همه آنهایی که باید را میپذیرفت و در پذیرش آدمها به شیوه، منش و رفتار خود، هرگز، هرگز، هرگز هیچ وجهه دیگری بهجز آن اخلاص را در نظر نمیگرفت.
از توفیقات الهی برای من این بود که مرحوم حاجعبدالله را در جوانی دیدم. چیزهای فراوانی آموختم که علما در این مجلس باید بیایند و توضیح بدهند. شاید بعضی از اینها درست باشد، شاید بعضیها درست نباشد؛ من نمیدانم. من تا روزی که حاجعبدالله را دیدم، همیشه فکر میکردم که آدم باید مثلاً خیلی به نماز شب بپردازد، خیلی در روزهمستحبی باید جدیت داشته باشد تا خداوند به او توفیق خدمت به خلق را بدهد. بعدتر با دیدن حاجعبدالله متوجه شدم که نه، این نماز و روزه ریایی که مثل من میگیرد، هیچ ارزشی ندارد. برعکس، از مسیر خدمت به خلق است که خداوند یک وقتی نصفشب آدم را بیدار میکند و میگوید پاشو نماز شبت را بخوان. من نماز شب حاجعبدالله را که دیدم، فهمیدم که نماز شب حاجعبدالله، محصول روزش بود. خداوند مرحوم حاجعبدالله را بیدار میکرد، میگفت نماز بخوان.
بنابراین حاجعبدالله با گفتههایش حرف نمیزد. کاری که ماها میکنیم این است که میآییم مینشینیم در این مجالس، از گفتههای مرحوم والی نقل میکنیم، واقعیت این است که گاهی اوقات من فکر میکنم بهجای اینکه به حاجعبدالله نزدیکتر بشویم، هی داریم دورتر میشویم. حاجعبدالله با عملش حرف میزد، با رفتارش حرف میزد، با زندگیاش حرف میزد. اصلاً لازم نبود حاجعبدالله حرف بزند. بله، گاهی اوقات، چند روزی که آدم خدمت ایشان بود، یک گُلگویه، یک گفته کوتاهی آدم میشنید که این، آویزه گوش آدم میشد و امروز بعد از بیست سال، من همه گفتههای ایشان را یادم هست. اما واقعیت این است که آن گفتن، محصول زندگی بود. اینجور نبود که بگوییم یک نفر رفته بود جنوب، یک جای خوبی را پیدا کرده بود، آنجا دور از رسانهها و دور از مشهورات زمانه، حرفهای خوبی پیدا کرده بود برای زدن، نه! اصلاً کار حاجعبدالله والی حرف زدن نبود؛ ما از ایشان حرف یادمان نیست. چیزی که از ایشان یادمان هست، عمل ایشان است، اخلاص ایشان است.
و باز بگذارید بگویم از توفیقاتی که من نمیدانم به چه مناسبتی، حضرت باری بهما داد، که فقط این وجود را درک کنیم؛ این وجودِ وسعتیافته در دل یک جغرافیا را درک کنیم. آنچه ما از حاجعبدالله دیدیم اخلاص بود و مسیر او به این طریق درست میشد. دوستانی که اینجا هستند، خیلی بیشتر از ما عرق ریختند، زحمت کشیدند و کنار حاجعبدالله بودند، اما خوب میدانند که حاجعبدالله اگرچه جادههای نکشیده را کشید، اگرچه خانههای نساخته را ساخت، اگرچه درختهای غیر شکوفا را شکوفا کرد و اگر چه هزاران هزاران نکته ریزی که اینها همه جزو ملاکها و مناطهای توسعه در یک منطقه هست را انجام داد، اما این کارها نبود که حاجعبدالله را ساخت. آن چیزهایی که ما به آن میگوییم توسعهیافتگیِ یک منطقهمحروم، با توجه به موقعیت جغرافیایی، سختی مسیر، گرفتاریهایی که بود، عمدهاش در بشاگرد انجام شد و با توجه به همه اینها میشود گفت که یکی از کارنامههای درخشان سازندگی در نظام جمهوری اسلامی است؛ اما من فکر نمیکنم که حاجعبدالله این کار را کرده باشد. حاجعبدالله کاری که کرد این بود که آدم ساخت. حاجعبدالله کاری که کرد این بود که فلز آدمها را تغییر داد. کار حاجعبدالله کیمیاگر بود. مس وجود آدمها را به طلا تبدیل میکرد. در هر آدمی گوشهای را مییافت و در آن، سرمایه میگذاشت تا آن گوشه مفرغی، تبدیل به گوشهای زرین شود و آن گوشه زرّین رشد کند و درخشش یابد؛ این کار حاجعبدالله والی بود. بله برای این کار باید جاده هم میساخت، باید درمانگاه هم میساخت و همه این کارها را هم انجام داد. اما آن چیزی که من امروز در منطقه بشاگرد میفهمم، آن سعه وجودی مرحوم حاجعبدالله والی است که کارش بیش از هر چیز، بیش از هر چیز، بیش از هر چیز با خودِ انسان بود. یک نجار کارش با چوب است. یک آهنگر کارش با آهن است. هر شغلی یک سری ابزار و یک سری دستمایه کاری دارد. کار حاجعبدالله نه چوب بود، نه آهن، نه سنگ، نه جاده، نه درخت، نه ساختمان؛ کار مرحوم حاجعبدالله انسان بود. او فقط با انسان کار داشت و کارِ با انسان کارِ انبیا است؛ کار پیامبران است. اینکه حضرت امام به درستی در جایی فرموده بودند که معلمی شغل انبیا است، از این جهت است که معلم فرقش با سایر اشتغالات این است که شغلش با خودِ روح آدم است، با خود آدم است. و مرحوم حاجعبدالله کارش از این جنس بود. آنچه که ما دیدیم، تغییر در مردم بود، نه تغییر در شیوه زیست مردم که اگرچه این دومی هم باید بهوجود میآمد و بهوجود آمد.
در یک دوره، یک کار کوچک مهندسی در منطقه داشتیم؛ داغش به دلمان ماند که یکبار حاجعبدالله بیایند تعریف کنند از این کار که مثلاً اینجایش خیلی خوب بود، اینجایش خیلی بد بود و این دستگاه میتواند این کار را انجام بدهد. برعکس، وقتی میخواستند تعریف کنند از این کار، میگفتند: تو میدانی مثلاً مشهدی مریم برای جمعآوری هیزم، برای آتش چهقدر باید زحمت بکشد؟ میدانی برای آن زحمتی که میکشد چقدر از زندگی عقب میافتد؟ آن دختر مدرسهای که نمیتواند برود مدرسه، چون برای جمعآوری هیزم میرود، چقدر باید توی منطقه زحمت بکشد؟ این کار شما میتواند کمک کند به ما، تا او وقتی پیدا کند و ما وقت او را تبدیل کنیم به رشد و تعالی برای آن بچه. هرچیزی که در محفل و مجلس حاجعبدالله بود، عاقبت به انسان و رشد و تعالی انسان متصل میشد. کار حاجعبدالله والی این کار بود. وَاِلّا آن کارها را ماها همهمان بلد بودیم، همه جای این مملکت هم انجام شده. آن چیزی که مرحوم حاجعبدالله والی را باسایر اقران خودش متفاوت میکرد، به گمان من کار ایشان راجع به وجود انسانی بود و این بهنظر من کار کمی نبود. این همان کار پیامبران بود.
برای همچون منی خیلی سخت است که خاطرات پراکنده خودم را از مرحوم حاجعبدالله بتوانم مرتب کنم و در این مجلس، در حضور بزرگانی که نشستهاند ارائه بدهم؛ فقط همینقدر بگویم که روسیاهی مثل من کارش این بود که سالی یکبار مثل این دستگاههای موبایل، میرفت آنجا خودش را میزد به شارژ حاجعبدالله؛ نیمساعت، یکساعت چهره ایشان را نگاه میکرد، برمیگشت، یکسال کار میکرد؛ وَاِلّا ما اصلاً ربطی نداشتیم به این کاری که حاجعبدالله انجام میداد. خوشا به حال آنهایی که دائم کنار حاجعبدالله والی بودند. ما سالی یکبار میرفتیم شارژ میکردیم خودمان را، برمیگشتیم، یکسال میتوانستیم کار کنیم. تا یکجا ناملایمت میدیدیم، تا یکجا گرفتاری میدیدیم، فوری یادمان میآمد که آن مرد در کوران آن همه گرفتاری چهجور دارد کار میکند. در کوران آن همه بلا، در کوران آن همه مصیبت، در کوران آن همه، به یک معنا، حق ناشناسی چهطور دارد کار میکند. آنوقت ما میدیدیم کار ما اصلاً در مقابل کار او، کار نیست؛ ما داریم بازی میکنیم. آنوقت برای بازی ناراحت و نگران باشیم؟ از مرحوم حاجعبدالله آن چیزی را که میآموختیم این نوع کار بود و این نوع فعالیت بود.
به گمان من آن سعهوجودی که حاجعبدالله، در زمینه خدمت به خلق پیدا کرد، خداوند به او داد و خداوند مسیری برای او گشود که در راه خدمت به خلق و در راه تعالی انسان بود. من از همان دورهای که حاجعبدالله را میشناختم، همیشه میترسیدم که در مورد مرحوم حاجعبدالله یکوقت خدای ناکرده دچار اغراق بشوم؛ اغراق که گاهی اوقات در ماها، خصوصاً توی صنف ما، اصلاً جزو ویژگیهای کار ماست. در مورد شعرا گفتهاند که بهترینِ کارشان دروغگویانهترین کار ایشان است و بهترینِ ایشان دروغگوترین ایشان است. واقعیت این است که خیلی گشتم، با همه آن کور باطنیای که داشتم، که چندتا حاجعبدالله دیگر پیدا کنم، نه بعد از آن، حتی در زمان حیات مرحوم حاجعبدالله، دنبال حاجعبدالله بودم؛ خیلی زیاد گشتم، نقاط محروم زیادی در کشور را رفتم.
اجازه بدهید حالا که این مجلس بهنام والیِ بشاگرد و به تعبیر من، پیامبر بشاگرد، مرحوم حاجعبدالله والی است، این را ذکر کنیم که امروز به گمان من، اگر محرومیت و ابعاد محرومیت را بشناسیم، محرومترین نقطه ایران بههیچ عنوان بشاگرد نیست. قطعاً ما نقاط محرومتری داریم. روستاهایی هستند که تا بهحال روحانی ندیدهاند. آقایانی که میروند برای کار تبلیغ بدانند، ما همین الان روستا داریم که تا بهحال روحانی واردش نشده. ما روستا داریم که حمد و سوره مردمش هنوز درست نیست. من خودم در روستایی به عین دیدم، دختر دوازدهساله و چهاردهساله و بیستساله و شوهردار و غیر شوهردار باید برود دست آن خان و رئیس قبیله را ببوسد، حالا فارغ از محرمی و نامحرمی. یعنی هنوز اینقدر بحث ساده توضیحالمسائلیِ محرم و نامحرم برایشان تبیین نشده. ما فراوان داریم روستاهایی که دچار فقر فرهنگی هستند و فقر فرهنگی بالاترین فقرهاست. مبادا خیال کنیم که بله مثلاً در یک روستا آنتن موبایل دارند، همه هم، یکی یک موبایل در جیبشان است، پس خیلی وضعشان خوب شده، یارانه هم که میگیرند، وضعشان بهتر شده. نه نه! همه فقر این نیست. اصل فقری که حاجعبدالله در پی ریشهکنیِ آن بود، فقر فرهنگ بود و یقین داشته باشید که امروز اگر قیاس بکنیم جاهای مختلف کشور را باهم، اصلاً بشاگرد جزو مناطق محروم فرهنگیِ ما نیست. اتفاقی که درون بشاگرد افتاده، که همه ما عاشق آن اتفاق هستیم، آن تغییری است که در زمان کوتاه انجام شد. سی سال در آن مدت زمان چندصد ساله شکلگیری بشاگرد، دوره خیلی کوتاهی است و واقعاً جزو برکات انقلاب اسلامی به شمار میآید.
حاجعبدالله یکبار که من آنجا بودم، به من گفت: شما پاشو برو آمار بگیر. من گفتم: آمار یعنی چه؟ گفت برو اسامی را یادداشت کن. من هم با خودم گفتم: آخر آمارگیری کار من نیست که مثلاً بنویسم شما اسمتان چیست، در چه سالی بهدنیا آمدهاید، چندتا بچه دارید و… با این همه گفتم، بد هم نیست، برویم ببینیم. توفیقی بود برای من که چندتا روستا را رفتم دیدم. اسمها بعضاً در شان آن افراد نبود، امروز شما بروید ببینید، اسامی شده فاطمه و مریم و زهرا و علی و حسن و حسین. این تغییر است که ارزشمند است. وَاِلّا این که جاده نداشته، الان جاده دارد، درمانگاه نداشته، درمانگاه دارد، خیلی کارهای بزرگی است، اما این تغییر که تغییر انسان است، بسیار تغییر مهمتری است. مرحوم عبداله والی از این جنس بود. کارش با خمیرمایه انسانیِ مردم بود. بله آنوقت میدید که مردم جسمشان هم نیاز به طبیب دارد، طبیب میآورد. آنوقت میدید که باید برای همه مشکلات راهحل پیدا کند، میرفت، راهحل پیدا میکرد. همه را هم میرفت سراغ متخصصترینها. چه در حوزه علمیه که بهترین مدرسها را میآورد، چه برای درمانگاه، چه برای زمینشناسی، چه برای آبخیزداری. برای همه آنها میرفت بهترینها را میآورد. اما به گمان من، این کار نبود که حاجعبدالله را ساخت؛ آن کاری که ایشان با انسان داشت، حاجعبدالله را ساخت و اجازه بدهید یکی از نکاتی که در ذهن ماها مغفول مانده را اینجا عرض بکنم. از جمله نقاط درخشان تاریخ انقلاب اسلامی که حتماً یکی از درخشانترین آن نقاط، زندگی مرحوم حاجعبدالله بهعنوان یک نمونه و یک اسوه است، این است که مسایل مربوط به انسان و مسایل مربوط به تعالی، در جمهوری اسلامی خیلی مهم بوده. مقصر ماها هستیم که برای مردم توضیح نمیدهیم.
شما نگاه بکنید اول انقلاب، غائلههای فراوانی در ایران رخ داد. غائله گنبد، غائله کردستان، غائلههای دیگر بین اقوام و قومیتها و کمتر بین مذاهب، پیش آمد که در حقیقت گرفتاریهای سیاسی برای نظام جمهوری اسلامی ایجاد کرد. فقط یکبار بروید تحقیق کنید. اگر یک فهرست درست کنیم از آمار باسوادی و آمار فرهنگ در کشور، میبینیم که تمام شهرهایی که در آنها غائلههای اول انقلاب پیش آمد، همه در قسمتهای بیفرهنگتر و بیسوادترِ ما بودند. بنابراین بترسیم از روزی که خدای ناکرده کسی بخواهد به ما بگوید که جمهوری اسلامی آمده سطح مردم را همینجوری پایین نگه داشته؛ چرا مردم باید بفهمند؟ نخیر! جمهوری اسلامی آمده مردم را فهمیدهتر کند و امثال مرحوم حاجعبدالله والی عمر گذاشتند برای اینکه مردم فهمیدهتر شوند. کار حاجعبدالله والی همین بود که مردم را از آنی که هستند فهمیدهتر کند. نترسیم و بگوییم که کار پیامبران هم همین بوده است. کار همه بزرگان عالم هم همین بوده. من اینقدر فهمیدم که این سعهوجودی مرحوم حاجعبدالله والی، محصول دستِ اول و محصول ناب انقلاب اسلامی و محصول ناب شاگردی حضرت امام است.
آن کاری که مرحوم حاجعبدالله والی انجام داد این بود که در زندگی ممهز بشود برای یک هدف. اینکه در زندگی یک هدف را در نظر بگیرد و آن هدف را راه تعالی خودش قرار بدهد. من آنقدر فهمیدم که مرحوم حاجعبدالله والی همین یک نکته را از حضرت امام فهمید، عمل کرد و رستگار شد و انشاءالله رجاء واثق داریم که این روزها و این شبها سر سفره حجتالحجج حضرت فاطمه زهرا مرزوق دستگاه الهی باشد.
والسلام علیکم و رحمتالله و برکاته.